زیر باران

دلنوشته‌ها، دیدگاه‌ها و اندیشه‌های یک دانشجو

زیر باران

دلنوشته‌ها، دیدگاه‌ها و اندیشه‌های یک دانشجو

چقدر باحاله این!

امروز نمی‌خوام یادداشت بنویسم، فقط میخوام این تیک تاک رو شما ببینید.

چقدر آخه باحاله

ازدواج؟ نه مرسی!

این روزها خیلی داره سخت میگذره. هم بخاطر پایان‌نامه و دانشگاه تحت فشار هستم، چون حوصله انجام دادن و به اتمام رساندنش رو ندارم!هم از طرفی دغدغه ام برای استقلال مالی خیلی زیاد شده و باید تا یکی دو سال آینده خیلی از مشکلات رو حل کنم و کمبود ها رو برطرف کنم، از طرفی دیدن اینکه دوستان قدیمی ام یکی یکی دارن سر و سامان میگیرن و تشکیل زندگی میدم راستش حسودی ام میشه!

فقط چیزی که خیلی عذابم میده این هست که هر چند روز یکبار مامان و بابا میگن که بیا با دختر فلانی ازدواج کن که تو هم سر و سامان بگیری. ولی من به هیچ وجه الان علاقه ای به تشکیل خانواده ندارم! چرا؟

چون به استقلال مالی نرسیده ام! چون قصد دارم مهاجرت کنم! چون هنوز از پس مخارج خودم به تنهایی بر نمیام! چون واقعا کیس مناسبی که در حد خودم و یا حتی از من برتر باشه پیدا نکردم! من دوست ندارم مامان و بابام واسم زن پیدا کنن! من میخوام خودم خانم مورد علاقه ام رو پیدا کنم و باهاش به تفاهم برسم. 

خلاصه اینکه اصلا دوست ندارم این روزها رو، از همه جهت تحت فشارم. بدبختی ایناست که خیلی از روزها رو هم دارم هدر میدم و حوصله انجام هیچ کاری ندارم. در بد بن بستی گیر کردم. این ها رو اینجا می نویسم که بعدا بیام مرور کنم و آه بکشم که جوانی ام چطور گذشت

بیست و چهار غم انگیز!

امروز، دوم تیرماه وارد 24 امین سال از زندگی ام شدم!

احساس خاصی ندارم، راستش کمی دلگیرم از خودم، نفهمیدم 6 سال اخیر چطور گذشت! با چه سرعتی! زندگی نکردم، جوانی نکردم. همش دغدغه دانشگاه رو داشتم، دغدغه امتحان، دغدغه تمرین و سر وقت به کلاس رسیدن و و و.

دوست داشتم دهه سوم زندگی ام وقتی باشه که از لحاظ مالی مستقل بشم، بتونم سفر برم (حتی به تنهایی)، برای خودم کسب و کاری داشته باشم، ماشین بخرم! اما همه این چند سال رو در محیط آکادمیک گذراندم که چی بشه؟ مثلا مهندس بشم! مهندس بشم که دو روز بعد در یک شرکت مهندسی با حقوق ناچیز حداقلی اداره کار مشغول به کار بشم.

آه، امان از وقتی که از زندگی راضی نباشی، میدونم فقط این مشکل من نیست و کلی جوان دهه هفتادی تو این مملکت الان وضعیتی به مراتب بدتر از من دارن، فقط از خدا میخوام که همونطوری که اون جوان امریکایی یا سوئدی داره عشق و حالشو میکنه، یکم به فکر ما خاورمیانه ای های بدبخت هم باشه و ما رو خودش نجات بده! وگرنه فلان شخصیت سیاسی که آب دماغ خودش رو هم نمیتونه بالا بکشه.

خب! ناله و گلایه کافیه. امروز 24 ساله میشم و بیش از هر وقت دیگه ای اهمیت زمان رو درک کردم. با خودم عهد می بندم که دیگه اجازه تلف شدن زمان رو ندم. چشم به هم بزارم وارد دهه چهارم زندگی شدم. باید جبران کنم. امسال فوق لیسانس میگیرم. باید کمی از لحاظ مالی خودم رو تقویت کنم و مستقل بشم. زبان بخونم، مقاله تخصصی در رشته خودم چاپ کنم و آماده مهاجرت بشم. راه یکی است و آن هم راه راست!

سعادت من در مهاجرته! دوباره درمورد این تصمیم جدی شدم و باید تا اوایل 27 سالگی برای ادامه تحصیل در مقطع دکتری مهاجرت کرده باشم. این رو امروز نوشتم به یادگار که شاید بعدا بهش استناد کنم و سختی های این روزا رو به یاد بیارم و یک نفس راحت بکشم و به خودم بگم: دیدی گذشت؟